۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

تعریف طبقه اجتماعی از دیدگاه های مختلف

برگرفته از سایت پژوهشکده باقرالعلوم
نویسنده: سمانه خالدی

واژه طبقه به معناي رسته‌اي از مردم، دسته يا صنف و مرتبه است و در برابر ((Classe در زبان فرانسه است كه خود از ريشه لاتين(Classis) گرفته شده است.
مفهوم طبقه در قرن 19 نخستين بار توسط “آدام اسميت” مطرح شد اما اختلاف نظر بر سر تعريف طبقه اجتماعي وجود دارد. برخی تعاریف به اجمال اینگونه‌اند:
1- "آرتور بوئر" (1902) معتقد بود: طبقه اجتماعي، مجموعه‌اي از گروههاي اجتماعي است كه از شرايط اقتصادي و روابط توليدي، منزلت اجتماعي و موضع سياسي مشابهي بر خوردارند؛
2- "مك آيور" و "پارسونز" معتقدند: طبقه اجتماعي، گروهي يا گروههايي از مردم هستند كه به مناسبت منزلت اجتماعي از طبقات ديگر متمايز مي‌شوند و سطح تعليم و تربيت و منشأ درآمد و مسكن و محل زندگي و... آنها متفاوت است؛
3- "سوروكين" نيز مجموعه‌اي از افراد را كه از حيث شغل، وضيعت اقتصادي و سياسي، شرايط مشابهي داشته باشند، طبقه اجتماعي مي‌داند؛
4- "اوربرگ" معتقد است كه طبقه اجتماعي گروه بزرگي از انسانهاست كه از نظر مقام و مرتبت در سيستم توليد اجتماعي معين بر مبناي شرايط تاريخي در روابط توليدي و مناسبات اجتماعي توليد و دسترسي به ابزار توليد و نحوه دستيابي به ثروت اجتماعي وضعيت مشابهي داشته باشند.
تعريف عام از طبقه اجتماعي عبارت است از: بخشي از جامعه كه به لحاظ داشتن ارزشهاي مشترك، منزلت اجتماعي معين، فعاليتهاي دسته جمعي، ميزان ثروت و ديگر داراييهاي شخصي و آداب معاشرت، با ديگر بخشهاي جامعه متفاوت باشد.
شاخصهاي تعيين طبقه اجتماعي
در جوامع صنعتي پيشرفته، سه شاخص اصلي براي تعيين طبقه اجتماعي به كار مي‌برند كه عبارتند از: درآمد، شغل و ميزان تحصيلات. علاوه بر این شاخصهاي عمده، تغیيرهاي مهم ديگري مانند نژاد، مذهب، مليت، جنس، محل سكونت، پيشينه خانوادگي و نيز به طور كلي، ويژگيهاي فرهنگي، جزو شاخصهاي طبقه اجتماعي به شمار مي‌روند.
تضادهاي اجتماعي و طبقاتي از نظر "ماركس" و "وبر"
از ديدگاه "ماركس"، گروههايي تشكيل طبقه مي‌دهند كه داراي اين خصوصيات باشند:
1. در جريان توليد موقعيت همه آنها يكسان باشد؛
2. منافع مشترك اقتصادي داشته باشند؛
3. شرايط اقتصادي مشترك داشته باشند؛
4. به مرحله آگاهي طبقاتي رسيده باشند؛
5. به مرحله خصومت طبقاتي رسيده باشند.
از منظر ماركس مفهوم طبقه در ارتباط با توليد مطرح مي‌شود. وي عقيده داشت كه در طول تاريخ دو طبقه در مقابل يكديگر قرار دارند و منشأ اساسي تضاد نيز مالكيت خصوصي وسايل و ابزار توليد است؛ بدين ترتيب در طول تاريخ دو طبقه در مقابل يكديگر قرار دارند كه عبارتند از صاحبان وسايل و ابزار توليد و كساني كه فاقد وسايل و ابزار توليد هستند؛ كه اولي نفع خود را در نگهداري وضيعت موجود و ديگري نفع خود را در دگرگوني وضع موجود مي‌داند. به اين ترتيب "ماركس" تاريخ تمام جوامع را تاريخ نبرد طبقاتي مي‌داند. تعريف "ماركس" و نظريه تضاد او در مورد طبقه اجتماعي صرفاً بر ملاك اقتصادي مبتني بود در حالي كه "ماكس وبر" براي تعيين طبقه سه ملاك قدرت، ثروت و منزلت را در نظر مي‌گيرد. بر طبق نظر "وبر" هنگام تعيين طبقه اجتماعي غير از پايگاه اقتصادي، تغييرهاي ديگري را هم در نظر مي‌گيریم.
تفاوت طبقه اجتماعي با قشربندي اجتماعي، پايگاه اجتماعي و كاست
قشربندي اجتماعي(Social Stratification) تقسيم جمعيت يك جامعه به دو يا چند لايه تقريباً متجانس بر حسب شمار كيفيتهاي مطلوبي است كه اين افراد مشتركاً دارند. اين قشربندي را جامعه‌شناسان معمولاً 4 دسته دانسته‌اند:
1)نظام بردگي؛
2) نظام كاستي؛
3) نظام سلسله مراتبي؛
4) نظام طبقاتي.
نظام قشربندي، افراد را با توجه به امتيازاتشان رتبه‌بندي کرده و آنها را در آن طبقه اجتماعي كه با اين امتيازات متناسب است، جاي مي‌دهد. امتيازات اجتماعي را فرهنگ و جامعه تعيين مي‌كند. كاست(Cast) نوعي طبقه اجتماعي موروثي است كه اعضاي آن از حداقل فرصت و امكانات تحرك برخوردارند. كسي كه در يك كاست خاص متولد مي‌شود، بايد سراسر عمرش را در آن كاست باقي بماند. نظام طبقاتي با نظام كاستي اين تفاوت را دارد كه نظام طبقاتي «باز» است زيرا نظام حكومت يا مذهب و فرهنگ، تحرك از يك طبقه به طبقه ديگر را محدود نكرده است، اما تحرك اجتماعي در نظام كاستي امكان‌پذير نيست. پايگاه اجتماعي( Social status) نيز موقعيت اجتماعي فرد در گروه است و به مرتبه اجتماعي او در يك گروه، در مقايسه با گروه ديگر، اطلاق مي‌شود.
منابع:
1. آراسته‌خو، محمد؛ نقد ونگرش بر فرهنگ اصطلاحات اجتماعي، علمي، تهران، چاپخش، چاپ اول 1381، 669 تتا 678.
2. بيرو، آلن؛ فرهنگ علوم اجتماعي، باقر ساروخاني، تهران، كيهان، 1380، چاپ چهارم ص342 و 343.
3. شايان‌مهر، عليرضا؛ دائرة‌المعارف تطبيقي علوم اجتماعي (كتاب اول)، تهران، كيهان، چاپ اول1377، ص 365 و ص 366.
4. قنادان، منصور و ديگران؛ جامعه شناسي(مفاهيم كليدي)، تهران، آواي نور، چاپ اول 1375، ص 173 تا ص 180.
5. كوئن، بروس؛ مباني جامعه‌شناسي، ترجمه غلام عباس توسلي و رضا فاضل، تهران، سمت، چاپ سوم پائيز 1373، ص 239، ص 240، ص 245، ص 249، ص 259.
6. گولد، جوليوس و كولب، ويليام‌ل؛ فرهنگ علوم اجتماعي، تهران، مازيار، چاپ اول، 1376، ص567.
7. وثوقي، منصور و نيك خلق، علي‌اكبر؛ مباني جامعه‌شناسي، تهران، خردمند، چاپ پنجم 1371، ص 240 تا ص 243

باز هم درباره مفهوم طبقه اجتماعی

برگرفته از روزنامه شرق شماره 801 مورخ 15 سرطان 1385
مفهوم طبقه اجتماعي



نويسنده: دكتر منصور صمدي




همان گونه كه بازاريان بازار مصرف خود را به بخش هاي مختلف تقسيم مي كنند، جامعه شناسان نيز روش هايي را براي توصيف بخش هاي مختلف جامعه در قالب منابع اقتصادي و اجتماعي افراد اختصاص داده اند. كارل ماركس اعتقاد داشت كه موفقيت فرد در جامعه به واسطه ابزار توليد مشخص مي شود؛ برخي افراد از قدرت كنترل بهره مند بوده و از نيروهاي ديگران براي رسيدن به موقعيت ممتاز استفاده مي كنند. افرادي كه فاقد قدرت كنترل بوده و براي بقا متكي به نيروي صرف خود هستند، براي داشتن موقعيت بهتر بايد بيشترين تلاش را به كار ببرند. ماكس وبرعقيده داشت كه درجه بندي افراد در جامعه نمي تواند تنها از يك بعد صورت گيرد. برخي افراد از پرستيژ بالايي برخوردارند، برخي بر قدرت تمركز دارند و برخي از نظر ماديات و ثروت داراي جايگاه خاصي هستند. امروزه واژه طبقه اجتماعي عموماً براي توصيف دسته هاي مختلف افراد در جامعه به كار مي رود. افرادي كه در يك طبقه اجتماعي خاص دسته بندي مي شوند، تقريباً از نقطه نظر اجتماعي يكسان، داراي مشاغل، سبك زندگي و علايق مشابهي هستند. طبقه اجتماعي را مي توان به صورت مجموعه اي از افراد با ويژگي هاي نسبتاً يكسان و دائمي در جامعه كه از نظر مقام و موقعيت، ثروت، تحصيلات، دارايي ها و ارزش ها متفاوت از ديگران هستند تعريف كرد. تمام جوامع داراي يك ساختار سلسله مراتبي هستند كه در آن افراد جامعه به طبقات و لايه هاي مختلفي تقسيم مي شوند و هم عوامل عيني و واقعي و هم عوامل ادراكي بين گروه ها تمايز ايجاد مي كنند. طبقه اجتماعي به موقعيت نسبي افراد در يك سيستم اجتماعي حاصل از نابرابري هاي سيستماتيك اجتماعي اطلاق مي شود. ثروت، قدرت، پرستيژ و مقام بين افراد جوامع هيچ گاه به طور يكسان توزيع نمي شوند. طبقه اجتماعي از نظر تاريخي يك مفهوم بي ثبات بوده است. براي مثال برخي افراد ممكن است به نسبت درآمد خود، به طبقه اجتماعي بالاتري متعلق باشند. اما يك فرد با تحصيلات اندك و دارايي هاي ارثي فراوان ممكن است بالاتر از يك فارغ التحصيل عالي دانشگاه قرار گيرد. لذا اگرچه تحصيلات، درآمد و حرفه سه متغير مهم مشخص كننده طبقه اجتماعي هستند، اما همواره به عنوان شاخص هاي مطلق شناخته نمي شوند. واضح است كه تركيب هاي پيچيده اي از پاداش ها و منافع اجتماعي و فرصت هاي جامعه بر طبقه اجتماعي تاثير مي گذارند. برخي ادعا كرده اند كه ظهور يك طبقه جديد، يعني طبقه افراد با مهارت فني بالا و تحصيلات عالي كه به اطلاعات و تكنولوژي اطلاعات دسترسي دارند، روش تعريف طبقه اجتماعي را تغيير خواهد داد. دانش اطلاعات و دسترسي به آن ممكن است به عنوان يكي از عوامل مشخص كننده موقعيت و طبقه اجتماعي ثروت و دارايي ها را به چالش بطلبد. براي اينكه يك طبقه اجتماعي در جامعه وجود داشته باشد، بايد پنج ويژگي و معيار را دارا باشد: ۱- محدود باشد: بدين معني كه بين هر طبقه اجتماعي محدوده و مرزي وجود داشته باشد، كه هر طبقه را از ديگري مجزا سازد. به عبارت ديگر هر طبقه بايد قوانيني داشته باشد كه مشمول هر فرد در گروه باشد. ۲- نظم يافته باشد: بدين معني كه طبقات مي توانند در قالب معيارهايي همچون پرستيژ و مقام از بالاترين به پايين ترين نظم يابند. ۳- مانعه الجمع باشد: يعني هر فرد مي تواند به يك طبقه اجتماعي تعلق داشته باشد، اگرچه انتقال و حركت از يك طبقه به طبقه ديگر در طول زمان امكان پذير است. ۴- فراگير و جامع باشد: بدين معني كه هر فرد سيستم جامعه با يك طبقه اجتماعي خاص تطابق داشته باشد و هيچ فرد تعريف نشده اي وجود نداشته باشد. ۵- نهايتاً طبقات اجتماعي بايد تاثيرگذار باشند: اين بدين معني است كه بين طبقات مختلف تفاوت هاي رفتاري وجود داشته باشد. درجه بندي هاي مختلفي جهت مشخص كردن طبقات اجتماعي در جامعه بسط داده شده اند: بسته به سيستم طبقه بندي، تعداد دسته ها و طبقات اجتماعي از دو تا ۹ طبقه در نوسان هستند. بدون در نظر گرفتن تعداد طبقات ارائه شده، آنها به گونه اي ترتيب داده شده كه از طبقات بالا شروع شده و به طبقات پايين تر ختم مي شوند. در ارزيابي و اندازه گيري طبقات اجتماعي دو رويكرد اساسي وجود دارد: ۱- استفاده از تركيبي از ابعاد مختلف يا شاخص هاي چندبعدي ۲- استفاده از شاخص تك بعدي يا تك بخشي. شاخص هاي چندبعدي جهت اندازه گيري درجه و مقام كلي يا موقعيت اجتماعي فرد در جامعه طراحي شده اند و شاخص هاي تك بعدي تنها از يك جنبه مقام، موقعيت فرد را مي سنجد و به كارگيري آن آسا ن تر از شاخص چندبعدي است. درآمد، تحصيلات و حرفه معيارهايي هستند كه در ارزيابي موقعيت و مقام اجتماعي بيشترين كاربرد را دارند. از آنجا كه هيچ طيف طبقاتي منحصر به فردي وجود ندارد نمي توان اذعان كرد كه كدام شاخص بهتر است، بلكه انتخاب هر يك از روش ها بستگي به تناسب و ارتباط آن با مسئله مورد نظر دارد. يكي از طرح هاي طبقه بندي اجتماعي كه كاربرد زيادي دارد، شاخص ويژگي هاي مقام وارنر است. شاخص وارنر از چهار متغير حرفه، منبع درآمد، نوع خانه و محل سكونت به عنوان عوامل مشخص كننده طبقه اجتماعي استفاده مي كند. در يك شاخص تركيبي به اين عوامل وزن داده مي شود، به گونه اي كه بر حرفه بيشترين و بر محل سكونت كمترين اهميت و تمركز قائل مي شود.
۱- براساس طبقه برتر- برتر
۲- طبقه پايين تر- برتر
۳- طبقه برتر- متوسط
۴- طبقه پايين تر- متوسط
۵- طبقه برتر- پايين تر
۶- طبقه پايين تر- پايين تر
در جمع بندي كلي و بررسي شاخص هاي مورد استفاده در اين زمينه، يك طرح كلي به دست مي آيد كه براساس آن طبقات اجتماعي مبتني بر مجموعه عوامل، منبع درآمد، نوع خانه محل سكونت، ميزان درآمد خانواده، تحصيلات، خانه هاي همسايگان، شغل همسر (زن)، تحصيلات زن، تعلقات مذهبي و نوع روابط تقسيم بندي مي شوند. تفاوت هاي بين طبقات اجتماعي را مي توان در الگوهاي ارتباطي آنها در نظر گرفت. در يك مطالعه مشخص شد كه افراد مي توانند طبقه اجتماعي شخصي خاص را با شنيدن نوع خواندن وي تشخيص دهند. طبقات اجتماعي در نوع سخن گفتن، اداي اصوات و روان صحبت كردن و حتي نوع كلمات انتخابي نيز با يكديگر تفاوت دارند. افراد طبقات پايين تر از كلمات و جملات صريح تر استفاده مي كنند.



درباب طبقه اجتماعی

http://www.sociologist5.blogfa.com/post-29.aspx

جایگاه طبقه اجتماعی در جامعه شناسی کلاسیک
میترا رفعت برزشی

چكيده
مفهوم طبقه از بنيادي ترين مفاهيم علوم اجتماعي است كه هر چند متفكران اجتماعي در قرون قديم, به آن اشاراتي داشته اند, اما اين ماركس بود كه با پيش كشيدن اين مفهوم و مبنا قرار دادن آن در تمامي تحليلها و بررسي هاي تاريخي ـ اجتماعي ـ اقتصادي اش, اهميتي مضاعف به آن بخشيده و آن را به صورت يك مفهوم فعال در جامعه شناسی کلاسیک مطرح نمود. هر چند كه بايستي بين مفهوم ماركسي طبقه با برداشتهاي ماركيسستي آن تفكيك قائل شد, اما همانگونه در متن مي آيد, خود ماركس هم تعريفي مشخص از طبقه ارائه نداده بلكه در سراسر آثار خويش به صورتي ضمني به ويژگيها و ابعاد آن اشاره كرده است. اين مقاله با موشكافي خود سعي در تدقيق معنايي طبقه اجتماعي در جامعه شناسی کلاسیک با تاکید بر دیدگاه مارکس دارد.



واژگان كليدي: طبقه اجتماعي, آگاهي طبقاتي, ايدئولوژي طبقاتي, مبارزه طبقاتي, انقلاب و طبقات, قشر بندي, قشر اجتماعي, سلسله مراتب اجتماعي

مقدمه
از مفاهيم اساسي در جامعه شناسي, مفهوم "طبقه اجتماعي" است كه قدمت آن حتي به قبل از پيدايش رسمي اين رشته علمي, يعني در طول تاريخ تفكر اجتماعي بشر بوده است. اما اولين كسي كه به طور منظم و با اهميت خاصي كه به اين مفهوم داده, آنرا مبناي نظريه پردازي خود نموده است, شخص كارل ماركس مي باشد. در واقع اين ماركس بوده كه بيشتر از هر نظريه پرداز و متفكر ديگري, چشم انداز پرداختن به طبقات و سلسله مراتب اجتماعي را به يك مطالعه علمي طبقه اجتماعي بدل نمود. وي در اين نظريه پردازي تا بدانجا پيش مي رود كه مفهوم طبقه اجتماعي را در يك چشم انداز تاريخي با هدف كشف قوانين علمي تاريخ (نوعي فلسفه تاريخ علمي) پردازش مي نمايد. در اين راستا او در جهت كشف قوانين خاص تحولات اجتماعي در بشر تاريخ, به عوامل زير بنايي اين تحولات اشاره مي كند, كه از مفاهيم كيلدي فهم اين مباحث, طبقه است. لذا اگر كسي بخواهد عنوان پدر مطالعه طبقه اجتماعي را به فردي عطا كند, آن فرد بايد ماركس باشد (ليپست, 1381:30). در بررسي مفهوم طبقه, بايد بين نظريات خود ماركس با طرفداران و متاخران وي يعني ماركسيست ها و نومار كسيت ها تفاوت قائل شد, لذا در اين مجال تاكيد بر مفهوم طبقه در آنچه كه از آثار و انديشه هاي ماركس باقي مانده, مي گردد.
دشواريهاي بررسي مفهوم طبقه
مشكلات و دشواريهاي در راستاي مطالعه مفهوم طبقه با هدف تدقيق آن, وجود دارد كه بخشي از آن به پيچيدگي ذاتي واقعيتي است كه اين مفهوم سعي دارد به آن اشاره نمايد, و برخي ديگر مربوط به ديدگاههاي نظريه پردازان آن مي باشد. در خصوص ماركس, چند چهره بوده و چند بعدي بودن كارهاي او و فرارشته اي فعاليت نمودن وي مزيت بر علت است. ميراث ماركس مجموعه اي بهم پيوسته است از احزاب سياسي, تحقيقات ژرف در اقتصاد سياسي, جامعه شناسي معرفت, جامعه شناسي طبقات اجتماعي و تاريخ. ماركس هيچ جدايي بين پراكسيس و نظريه نمي ديد و هيچ تمايلي به بي طرفي ارزشي و عينيت در علوم اجتماعي نداشت (مومن كاشي, 1373: 47). تي بي با تومور در طرح مفهوم طبقه اجتماعي در آراء و نظريات ماركس مي نويسد: «ماركس هيچ گونه شرح كامل و منظمي از نظريه خود در باب طبقه بدست نمي دهد, گرچه شايد منطقي آن باشد كه بگوييم هر آنچه كه ماركس نوشته, ما به طريقي با مساله طبقه مربوط مي شود» (باتومور, 1367: 14). انور خامه اي مي نويسد: «تقريباً تمام نويسندگان كه مفهوم طبقه اجتماعي را نزد ماركس و انگس برآورد كرده اند همداستانند كه اين يكي از مهمترين مفاهيم در آيين ماركسيسم است و تعيين ضوابط مشخص كننده آن بسيار دشوار است. بعضي از آنها تا آنجا پيش رفته اند كه مي گويند خود ماركس هم در تعريف دقيق طبقه اجتماعي مردد بوده و از همين رو آن را به آخرين فصل كتاب سرمايه محول ساخته و اين كتاب را هم ناتمام گذارده است» (خامه اي, 2536: 305 به نقل از مومن كاشي, 1373: 48).
ريمون آرون نيز در درسهاي منتشر شده اش در سوربن با عنوان مبارزه طبقاتي ذيل عنوان برداشت ماركسيستي طبقات بر اين عقيده است كه مفهوم طبقه بسيار ايهامي و كنايه آميز است و ابهامات مربوط به آن متعدد بوده علي رغم نقش و جايگاه كليدي آن در نظريات ماركس و ماركسيسم. وي معتقد است كه هيچ بررسي نظامندي توسط ماركس در اين زمينه صورت نگرفته است. استدلال آرون اين است كه به نسبتي كه انگاره طبقه نامشخص باشد, ترويج يك آموزه طبقاتي آسانتر است (Aron, 1964: 38-39 به نقل از مومن كاشي, 1373: 48).
طبقه اجتماعي, چه چيزهايي نيست!
از منظر روش شناسي, گاهي اوقات جهت فهم يك مفهوم, مناسب تر اين است كه از روش "سلبي" استفاده گردد. در مورد, طبقه, در ابتدا بهتر است ببنيم كه طبقه اجتماعي چه چيزهايي نيست. به بيان ديگر چه مفاهيم ديگري در جامعه شناسي و علوم اجتماعي وجود دارد ولي گاهي به اشتباه به جاي مفهوم طبقه بكار مي رود.
ژرژ گورويچ در اثر ارزشمندش با عنوان "فكر طبقه از ماركس تا امروز" در ابتداي كتاب, با هيمن روش تمايزات آشكاري را بين ساير مفاهيم بكار رفته به جاي طبقه و مفهوم اصيل طبقه ترسيم مي نمايد. خود وي معتقد است كه قبل از پيدايش جامعه صنعتي و سرمايه داري طبقات اجتماعي وجود نداشت, بلكه بيشتر مراتب (estate), درجات (rangs), سبك ها (orders), صنف ها (Corporations) بوده اند و نيز قبل از اينها كاست ها با موقعيت هاي موروثي خاص خودش (گورويچ, 1352: 1).
نمونه جالبي از آميختگي مفهوم در خصوص طبقه, ديدگاه آرتور بوئر در كتاب "طبقات اجتماعي" كه اولين اثر فرانسوي به اين نام است, مي باشد. وي ضمن اذعان به اينكه جامعه شناسي, علم طبقات اجتماعي است, به پراكندگي در طبقات جامعه اشاره مي كند كه شامل: طبقات سياسي, نظامي, اداري, مذهبي, صنعتي, حمل و نقل و ... مي باشد (همان جا: 3). ليتره (Littre) مي گويد كه طبقه در واقع درجاتي است كه به سبب گوناگوني و نابرابري شرايط انساني در بين افراد برقرار گرديده است (همان جا: 2). گورويچ مي گويد كه با افزودن برخي توضيحات, مي توان پنداشت فوق را درباره گروههاي اقتصادي نيز بكار برد.
گورويچ در يك اشاره دقيق متذكر مي شود كه لفظ بكار بردن تركيباتي همچون "طبقات سياسي, طبقات اقتصادي, طبقات قضائي و ..." هيچ ارتباط علمي و منطقي به مفهوم خاص طبقات اجتماعي ندارند. استدلال وي اين است كه, در اين حالت, " وحدت طبقه" به عنوان چارچوبي اجتماعي كه مي تواند موجب تفاوتهاي سياسي, قضايي و يا تغييرات وضع اقتصادي گردد, و يا مانع پديد آمدن چنين تفاوتها و تغييراتي شود, از بين مي رود (همان جا: 2).
شايد اگر به برداشت هاو تلقي هاي جامعه شناسان امريكايي نيز اشاره گردد, پريشاني فكري در خصوص مفهوم طبقه, بيشتر مشخص گردد؛ كولي مي گويد «ما به استنثناي خانواده, هر گونه گروه كم و بيش پايدار را كه وجود مستقري در جامعه پيرامون خويش دارد, طبقه مي ناميم» وارنر معتقد است: «مراد ما از طبقه, دسته هايي از مردم اند كه بنا به اعتقاد عمومي, در روابط خويش با يكديگر در وضعيتي برتر يا فروتر قرار دارند. » (همان جا: 5).
گايگر, جامعه شناسي آلماني نيز با تمام تلاش خود, مفهوم "قشر اجتماعي" را بجاي طبقه اجتماعي قرار داده است.
وي معتقد است كه طبقات به لحاظ آماري قابل بررسي نمي باشند. قشرها مبتني بر پايگاه (Status), موقعيت
(Position) و روحيات (Mentality) فردي يا گروهي اند. با اين فرض, تمامي آنچه كه مي توان در خصوص طبقه گفت عبارتست از: دسته از اعضاء يك جامعه كه وضع اجتماعي آنان را مي توان به كمك ملاكهاي مشترك و خارجي تعيين كرد. اشخاصي كه به چنين دسته هايي تعلق دارند در نگرشها (Attitude), تصورات و شيوه رفتار خاص مانند هم مي باشند (همان جا: 7).
طبقه اجتماعي در آثار ماركس
گورويچ به طور كلي تمامي آثار ماركس را در خصوص طبقه, به 3 دسته كلي تقسيم مي نمايد: 1) آثار دوران جواني ماركس, قبل از متن بيانيه كمونيستي تا كتاب "فلاكت فلسفه" 2) آثاري كه به بررسي هاي تاريخي پرداخته اند: انقلاب و ضد انقلاب در آلمان (1848), نبردهاي طبقاتي در فرانسه (50ـ 1848), هيجدهم برومرلويي بناپارت (1852), جنگ داخلي در فرانسه (1871) 3) كتاب 3 جلدي سرمايه
ويژگيهاي اساسي اين 3 دسته آثار, پرداختن به مسئله طبقات اجتماعي از ديدگاههاي متفاوتي است:
دسته اول: از ديدگاه فلسفه تاريخ و جامعه شناسي؛ دسته دوم: ديدگاه خالصاً تاريخي و عيني, همراه با روشنگريهايي كه گاه از جامعه شناسي و گاه از فلسفه نشأت گرفته است؛ دسته سوم: بررسي جنبش طبقات اجتماعي در چارچوب مكانيزم ها و شرايط اقتصاد سرمايه داري (همان جا: 25). يكي از علل ابهام و تغييرپذيري تلقي طبقه نزد ماركس, به گونه گوني اين آثار بر ميگردد.
مختصري از تاريخچه استفاده ماركس از مفهوم طبقه
بر اساس تقدم و تاخر زماني, مي توان به موارد زير اشارت نمود:
1ـ اولين بار, ماركس در نوشته "سهمي در نقد فلسفه حقوق هگل" (1843) به طبقات اجتماعي اشاره مي كند. او دراين متن, به نقش رهايي بخشي طبقات اجتماعي و تشكيل طبقه اي انقلابي در يك جامعه بورژوايي (طبقه پرولتاريا) اشاره مي كند.
2ـ در اثر "خانواده مقدس" كه با كمك انگس تدوين گرديده, ماركس متشكل طبقات اجتماعي را به اعتبار افكار پرودون مي سنجد. او دو طبقه كلي رامد نظر قرار مي دهد: مالك وسايل توليد كه محافظه كار مي باشند, بدون مالكيت وسايل توليد يا پرولتاريا كه خصلت انقلاي دارند. به نظر ماركس, همه طبقات بر شرايط اقتصادي مستقل از خواستهاي خويش مبتني اند و از راه همين شرايط در خصمانه ترين تضادها به سر مي برند (گورويچ, 1352: 28).
3ـ در "ايدئولژي آلماني" ماركس به تضاد بين طبقات اشاره كرد و اذعان مي دارد كه افكار مسلط هر دوره, همانا افكار طبقه متوسط آن دوره است. هر طبقه جديد, تسلط خود را بر بنياني وسيع تر از بنيان طبقه مسلط پيشين اعمال مي كند. "افراد متعدد آنگاه تشكيل طبقه را ميدهند كه هدف مشتركشان عبارت از نبرد مشترك بر ضد طبقه اي ديگر باشد وگرنه آنان افرادي اند كه در رقابت هاي فرد با يكديگر در جدال هستند." (همان جا: 3). ماركس در اين اثر خود طبقه را گروهي واقعي از افراد مي داند كه به از خود درآمدن و در خارج واقعيت يافتن و در نتيجه با خود بيگانه شدن, گرايش دارد. (همان: 30). به طور كلي ماركس در آثار دوره جواني خويش نه تنها عامل رواني (آگاهي فردي) را تشكيل طبقه پرولتاريا انكار نمي كند بلكه برعكس اهميت شاياني نيز براي آن مي پذيرد.
4ـ ماركس در دسته دوم آثار خود, به تحليل جريانات و وقايع سياسي ـ تاريخي فرانسه و آلمان بر اساس نبرد و تضاد ميان طبقات گوناگون مي پردازد, به وجود چندين طبقه اشاره مي كند. به زبان امروزي "واحد تحليل" در اين آثار ماركس, "طبقه اجتماعي" است. به عنوان نمونه در متن انقلاب و ضد انقلاب در آلمان (1848) او 8 طبقه زير را بر شماري مي كند: 1ـ اشرافيت زمين دار 2ـ بورژوازي 3ـ خرده بورژوازي 4ـ طبقه بزرگ و متوسط دهقانان 5ـ خرده دهقانان آزاد 6ـ دهقانان وابسته به زمين 7ـ كارگران كشاورزي 8ـ كارگران صنعتي. يا اينكه در كتاب نبرد طبقاتي در فرانسه (1850ـ1848) او با همين رويكرد 7 طبقه رادر فرانسه بر شماري مي كند.
5ـ در "سرمايه" ماركس ضمن بررسي سير تحول تاريخي نظام سرمايه داري, چگونگي شكل گيري طبقه بورژوا و پرولتاريا را توضيح مي دهد. او در اين اثر تاكيد مي كند كه سرمايه داري تنها نظام اجتماعي و اقتصادي است كه "طبقه پرولتاريا" به معناي خاص در آن تشكيل مي دهد (همان جا: 59).
مشخصات و تعريف طبقه اجتماعي
ريمون آرون در مبارزه طبقاتي تاكيد مي كند كه به نظر ماركس براي آنكه طبقه اجتماعي وجود داشته باشد, صرف وجود انسانهايي كه به شيوه يكسان زندگي كنند و كار مشابهي داشته باشند, كافي نيست. علاوه بر آن, آنها بايد روابطي دائم با هم داشته باشند و با كشف "اجتماع" (community) خود و تعارض شان با ديگر گروهها, تماميتي واحد را تشكيل دهند.دراين ديدگاه مفهوم طبقه يك "مفهوم تام" (total) مي باشد كه قابل تجزيه به اجزايش نيست. (مومن كاشي, 1373: 51).
ليبست معتقد است كه طبقه در ديدگاه ماركس, نشات گرفته از فرض تقدم توليد بر ديگر ابعاد است: «طبقه, مجموعه بهم پيوسته اي از افرادي است كه نقش يكساني در سازو كار توليد ايفا مي كنند» (ليپست, 1381: 36). در فرهنگ انتقادي جامعه شناسي آمده است كه «ماركس در سرمايه قواعد و ضوابط تعيين كننده طبقات اجتماعي را كه همانا منابع درآمد عوامل اقتصادي است پذيرفته است: بهره مالكانه براي زمينداران, سود براي كارفرمايان سرمايه دار و مزد براي كارگران» (بودون و بوريكو, 1986: 570 به نقل از مومن كاشي, 1373: 50)
اگر بخواهيم به شيوه فهم و تحليل طبقات نزد ماركس اشاره اي نماييم بايد گفت كه وي علاوه بر تمايز بخشيدن بين طبقات اجتماعي بر اساس ملاك هاي عيني, به فرآيندهاي پيدايش آگاهي طبقاتي نيز تاكيد مي نمود (ليپست, 1381: 36). از اين ديدگاه طبقه اجتماعي به ويژگي مشترك ميليونها انسان استوار نيست. در واقع, هنگامي اين افراد در حكم طبقه اي واحد در مي آيند كه با اكتساب آگاهي طبقاتي به تضاد با انسانهايي ديگر درآيند. بر همين اساس آرون تحليل مي كند كه طبقه اجتماعي بدون آگاهي طبقاتي و آگاهي طبقاتي بدون مبارزه و كشمكش وجود نخواهد داشت (آرون, مبارزه طبقاتي: 43 به نقل از مومن كاشي: 1373: 51).
خود ماركس نيز در متن بيانيه كمونيستي (Manifest commonist,1848) ويژگيهاي طبقه را شامل مواردي از قبيل: نقش واحد و مشترك در امر توليد, دارا بودن منافع اقتصادي مشترك و همبستگي طبقاتي مي داند. البته اين همبستگي طبقاتي را بايد معلول آگاهي طبقاتي و از آن بالاتر, ايدئولوژي طبقاتي دانست.
تعريف نهايي طبقه در ديدگاه ماركس
گورويچ ضمن بررسي تمامي ابعاد طبقه در آثار ماركس, حدود 13 تعبير و تفسير متفاوت را درخصوص طبقه در آثار وي بر شماري كرده و در نهايت مي گويد كه ماركس بيشترتعريفي منفي ارائه داده است در حاليكه اشارات او كافي نبوده و شمول عام ندارد:
طبقه نه كاست است, نه مرتبه اجتماعي, نه صنف, نه حرفه, نه شغل, نه درجه اجتماعي. بنياد طبقه نه ثروت است, نه درآمد تنها, نه پايه دستمزد, نه سطح زندگاني, نه نوع زندگي. هر چند كه به نظر گورويچ, طبقه مي تواند بر تمامي اينها تاثير بگذارد. در نهايت ملاك هاي مثبت طبقه عبارتند از: وحدت و همبستگي اجتماعي, نقش و جايگاه مشترك و واحد در فرآيند توليد, دارا بودن منابع اقتصادي مشترك, داشتن سهم مشخصي از توزيع ثروت ها, شركت درتضاد اجتماعي كه نمود آن مبارزه براي كسب قدرت سياسي و تسلط بر ابزار دولت است, داشتن آگاهي خاص كه موقعيت و جايگاه طبقاتي (آگاهي طبقاتي), گروه اجتماعي بودن افراد طبقه, هدف مشترك داشتن.
با اين تلقي, طبقات اجتماعي, كل هايي هستند كه نمي توان آنها را با اعضاء تشكيل دهنده شان و يا روابط فردي آنان با يكديگر, تقليل نمود (گورويچ, 1352: 93).

منابع و ماخذ
1ـ باتومور, تي بي, 1367, طبقات اجتماعي در جوامع جديد, ترجمه اكبر مجدالدين, تهران, انتشارات دانشگاه شهيد بهشتي
2ـ خامه اي, انور, 2536, تجديد نظر طلبي از ماركس تامائو, تهران, انتشارات پژوهشگاه علوم انساني
3ـ كرايب, يان, 1382, نظريه اجتماعي كلاسيك, ترجمه شهناز مسمي پرست, تهران, انتشارات آگاه
4ـ كوزر, لوپيس, 1368, زندگي و انديشه بزرگان جامعه شناسي, ترجمه محسن ثلاثي, تهران, انتشارات علمي
5ـ گورويچ, ژرژ, 1352, مطالعه درباره طبقات اجتماعي, فكر طبقه اجتماعي از ماركس تا امروز, ترجمه باقر پرهام, تهران, انتشارات دانشگاه تهران
6ـ دريزمن. ال, انگويتا. ام.اف, 1383, جامعه شناسي قشرها و نابرابريهاي اجتماعي, ترجمه محمد قلي پور, مشهد, نشر مرنديز
7ـ ليپست, اس.ام, 1381, جامعه شناسي قشرها و نابرابريهاي اجتماعي, ترجمه جواد افشار كهن, مشهد, نشر نيكا
8ـ مومن كاشي, محمد, 1373, جامعه شناسي قشرها و نابرابريهاي اجتماعي, مشهد, نشر مرنديز


قومیت در عصر جهانی سازی

قومیت، امنیت اجتماعی در عصر جهانی سازی

Top of Form

Bottom of Form

نويسنده: احمد رمضانی

چکیده: در کشوري مانند ايران که از اقوام و فرهنگهاي گوناگون تشکيل يافته است، يکي از مباحث هميشگي بحث قوم و قوميت است اهميت اين مباحث در آن است که به خاطر عدم شناخت علمي و آکادميک و فقدان کار مستدل علمي در اين زمينه اين مفهوم همواره با نگاهي امنيتي و سياسي آغشته بوده است. مفاهيم "قوم"، "قوم گرايي"،"قوميت" و غيره همواره به عنوان مفاهيمي تفرقه افکنانه، نافي تماميت ارضي، مخدوش کننده امنيت ملي و غيره مطرح شده اند دليل اين شائبه نيز به خاطر استفاده از اين مفاهيم در محيطهاي متشنج و آکنده از سوظنهاي تحولات و تشنجات سياسي بوده است، وقتي صحبت از قوميت مي شود ناخود آگاه اذهان را به سمت درگيري بين اقوام و تجزيه طلبي و خود مختاري سوق مي دهد و به نظر من اين مساله ريشه در شخصيت مردم ايران دارد که همه چيز را به ديد سوظن و توطئه مي نگرند و اين که هنوز نفهميده اند که مي توان در عين متفاوت بودن با هم بود نکته ديگري که در آغاز اين نوشتار ميتوان به آن اشاره داشت اين مساله است که سياست حاکم بر بحثهايي از اين قسم اصولا تکثر فرهنگي را به عنوان يکي از شاخصهاي توسعه فرهنگي قبول ندارد و درمقابل از سياست "همساني فرهنگي" پيروي مي کند به اين معني که از هر پديده اي معتقد به يک نمونه آرماني و يک مثل اعلاست که بقيه چونان زائده اي به آن چسبيده اند و مانع از کارکرد صحيح آن هستند به عنوان مثال تمام زبان هاي موجود در ايران را شعب مختلف زبان فارسي مي دانند و معتقدند که جانمايه تمام زبان ها فارسي است در حقيقت در مباحث فرهنگي به طور کلي دچار نوعي تمرکز گرايي و پايتخت مداري شدهايم.

کلید واژگان:قوم, جهانی شدن، جهانی سازی, امنیت


در بحث جهانی شدن و قومیت ابتدا مفاهیم مربوط به بحث را تعریف کرده و سپس به رابطه متقابل این دو مفهوم می پردازیم. با توجه به این که هیچ تعریف مشخصی از جهانی شدن در دست نیست که اغلب نظریه پردازان این حوزه بر روی آن توافق داشته باشند و از طرف دیگر با توجه به این که شروع مقاله بدون تعریف مفاهیم مربوط به ان اصولا میسر نیست در این جا چاره ای جز این نداریم که با توجه به مساله ای که با آن مواجهیم اقدام به تعریف مفاهیم مربوطه کنیم.

جهانی شدن پدیده ای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و ایدئولوژیک است که با خود پیامدها و نتایج غیر قابل پیش بینی و غالبا متناقضی را به بار می آورد. در جهانی شدن ما با جهانشمول شدن پدیده ها سروکار داریم. به عنوان مثال وقتی صحبت از جهانی شدن اقتصاد به میان می آید. منظور درگیری تمام جوامع انسانی در ساختار اقتصادی جهان است. حال هر کس به فراخور ظرفیت و توانایی خود سهمی از این خوان می برد. اگر بخواهیم به طور کلی به قضیه نگاه کنیم جهانی شدن درهم شکسته شدن مرزهای طبیعی و مصنوعی است که توسط انسانها و در طول تاریخ به وجود آمده است. تا قبل از مطرح شدن بحث جهانی شدن ، انسانها در فضایی انحصاری که خود ساخته بودند زندگی می کردند. فضایی که بنا به ضرورت ذاتی انسان بیگانه ستیز و انحصاری بود. بیگانه ستیز از آن جهت که با ورود اولین عنصر غیر خودی به این فضا آژیر خطر به صدا درمی آمد. منظور از فضا هم بعد فیزیکی و هم بعد معنوی آن است. با گسترش تکنولوژیهای ارتباطی و اطلاعاتی که هر روز هم به رشد خود ادامه می دهند انسانها با دنیایی روبرو شده اند که تا آن زمان از آنها یا اطلاع نداشتند و یا اطلاعات آنها در حد بسیار کم بود. امروزه دیگر مسافرت در مسیرهای طولانی و غلبه بر زمان و مکان جزئی از عادی ترین امور زندگی انسانها شده است و مسافرتهای چندین ساله و مشکلات سفر تبدیل به افسانه و قصه گشته است. این مساله در چارچوب ارتباطات رودررو و مزایای مربوط به آن حائز اهمیت است. خصیصه دیگر زندگی فعلی آن چیزی است که می توان از آن تحت عنوان"حساسیت زایی" نام برد. کافی است کمی به گذشته برگشته و نگاهی به فضای زندگی انسانها انداخته و آن را با زندگی فعلی مورد مقایسه قرار دهیم. با نگاه به گذشته درمی یابیم که در جهانی پر از موضع گیریهای عقیدتی و نژادی و قومی انسانها معمولا اسیر چنبره های فکری بسیاری بودند و تفکر در قالبهای محدود مهمترین مبنای اعمال آنها را تشکیل می داد. همه مطلق فکر می کردند و انسانها از دیدگاه همدیگر یا سفید بودند و یا سیاه. شاید مهمترین دلیل این ار نبود ارتباط به طور کلی بوده باشد. حال با کمی تعمق در حوادث سالهای اخیر متوجه می شویم که یک نوع دگرگونی عمیق و گسترده در حال شکل گرفتن است. ویژگی اصلی این دگرگونی این است که به عبارت ساده حوزه حساسیت اندیشه انسانها به گسترده ترین حالت خود در طول تاریخ رسیده است. مردم جز خود به دیگران نیز فکر می کنند. دیگرانی که شاید به لحاظ مسافت دور از آنها باشند. چون اصولا دیگر بعد مسافت دیگر اهمیت خود را در زندگی انسانها از دست داده است و انسانها به طور مداوم از طریق رسانه های ارتباط جمعی با همدیگر در تماسند. پیرو این بحث به نظر می رسد که دیگر هیچ مساله ای بی نصیب از عکس العمل و واکنش جهانی نخواهد بود. به عنوان مثال مساله فلسطین دیگر مختص جغرافیای خاصی نیست. در حقیقت یک هیات منصفه و یک وجدان جهانی در حال شکل گرفتن است که وابسته به هیچ نهاد و قدرتی نیست و مبنای عمل آن هم انسانیت و وجوه مشترک زندگی انسانهاست.

مفهوم قومیت نیز از مفاهیمی است که تعریف ثابتی بر آن متصور نیست. کثرت تعاریف و ویژگیهای قومیت یا فقدان تعریف در بسیارس از منابع، باعث مخدوش شدن مفهوم عام قومیت و مفاهیم وابسته به آن شده است. با توجه به این واقعیت بود که تالکوت پارسونز در پی تلاش برای تعریف این واژه، آن را "فوق العاده طفره آمیز" خواند. با این وجود مبنای تعریف ما از قومیت در این مقاله تعریفی است که تئودورسن در فرهنگ جامعه شناسی خود ارائه می دهد. تئودورسن در تعریف خود قومیت را این گونه تعریف می کند:

"گروهی با سنت فرهنگی مشترک و احساس هویتی که آن را به عنوان یک گروه فرعی از یک جامعه بزرگتر مشخص می کند. اعضای هر گروه قومی از لحاظ ویژگیهای خاص فرهنگی از سایر اعضای جامعه خود متمایز هستند."

نگاه به قومیتها در بحث جهانی شدن آن جا موضوعیت می یابد که همواره به عنوان مانعی در راه توسعه آن در نظر گرفته شده است. هویت قومی که برآمده از گرایشات، تعلقات، مناسک و آداب خاص هر قوم بوده و در جهت گیریها و ایفای نقش اعضایش در عرصه های مختلف موثر است، به عنوان یکی از عمده ترین چالشهای جهانی شدن مطرح گردید. علت این امر نیز با توجه به خصائص گروههای قومی روشن می شود. از بین خصائص مزبور، دو ویژگی بیشترازبقیه سد راه جهانی شدن تلقی می شوند. یکی زبان و دیگری مذهب. در خصوص هر یک از این دو مقوله، تلاشهای به عمل آمده در جهت محو آنها با موفقیت همراه نبوده و حتی نتایج عکس آن اهداف را به بارآورده و حساسیتها را نیز تشدید نموده است. بنیادگرایی دینی و ظهور اقلیتهای قومی در حقیقت پاسخی به فشارهای پیرامونی هستند که سعی در حذف آنها دارد.

در مورد تاثیر و تاثرات متقابل جهانی شدن و قومیت نظرات مختلفی ارائه شده است که هر کدام موضعگیری خاصی نسبت به این قضیه دارند. در بحث چگونگی تاثیر فرایند جهانی شدن بر هویتهای قومی، کسانی چون زبیگنیو برژینسکی مشاور سابق کاخ سفید و شورای امنیت ملی آمریکا، معتقدند که در آینده شاهد شکل گیری حدود چهارصد واحد سیاسی خواهیم بود که بر محور قومیتها و فرقه های مختلف به وجود می آیند. وی تحقق بنیادگراییهای قومی و مذهبی را اجتناب ناپذیر می داند و پیش بینی می کند که جهان آینده، عرصه مبادلات سیاسی قومیتها و فرقه های سیاسی خواهد بود.

مشکلی که دیدگاه برژینسکی دارد این است که اولا وجود ساختارهای قدرتمند جهانی مانند مرزهای ملی و منافع قدرتهای برتر جهانی را نادیده می گیرد به این معنی که ایجاد کوچکترین تغییرات درجهانی که به شدت در هم تنیده و پیچیده شده است کل مجموعه را تحت تاثیر قرار خواهد داد و دوم این که جهان آینده را عرصه مبادلات قومیتها می نامد و نه عرصه منازعات. اگر به دو مفهوم مبادله و منازعه دقت کرده و آن را متناظربا تحولات جهانی در نظر بگیریم متوجه خواهیم شد که مفهوم دومی کاربردی تر به نظر می آید. چون مادامی که تضاد منافع و نابرابریهای اساسی وجود دارد صحبت کردن از مبادله که بار معنایی مثبتی دارد بی معنی به نظر می رسد. آن چه که می توان پیرو این بحث اضافه کرد این است که اصولا قومیتها دردرون واحدهای بزرگتر از خود که معمولا تحت عنوان دولتهای ملی می شناسیم قرار دارند

و از آنجا كه خود دولت- ملت مجموعه اي اغلب نامتجانس از قوميتهاي مختلف هستند و خواستهاي قوميتهاي مختلف اغلب در تعارض با سياستهاي حاكم بر اين جوامع قرار دارد بالطبع در مقابل هر گونه حق خواهي و صداي مخالفي به مقابله ير خواهند خواست. به جز برژينسكي انديشمندان ديگري نيز به نظريه پردازي در مورد جهاني شدن و تاثير آن بر قوميت پرداخته اند. به عنوان مثال كوزاكو يوشينو با بررسي جامعه ژاپن به اين نتيجه رسيده است كه جهاني شدن هويتها و تفاوتهاي قومي را تقويت كرده است.

از طرف ديگر درمورد اين مطلب كه جهاني شدن با انگشت گذاشتن بر تعارضها موجب تقويت حس قوميت در انسانها شده است‏، آلبرتو ملوچي نظريه اي كاملا مخالف ديگر انديشمندان ارائه مي دهد. وي معتقد است كه احياي قوميت در عصر جهاني شدن الزاما با تبعيضهاي آشكار و وقوف به اين تبعيضها ارتباط ندارد، بلكه پاسخي به نياز هويت جمعي است. انسانها در عصري كه نوعي سرگشتگي و سردرگمي هويتي برآن حاكم است خواستار آنند كه خود را متعلق به گروهي خاص بدانند.

درمباحث مربوط به جهانی شدن و قومیت سه فرضیه مختلف را می توان در نظر گرفت

فرضیه اول- فرضیه اول را میتوان این گونه مطرح کرد که توسعه فرهنگ وارتباطات و به تبع آن جهانی شدن موجب تقویت همبستگی ملی ، استقرار همگرایی و کاهش تنشها و کشمکش های قومی می شود.

فرضیه دوم- فرضیه دوم معتقد است که افزایش سطح مراودات و مبادلات، زمینه ساز بسط و گسترش آگاهیهای قومی و فرهنگی و در نهایت مطالبات قومی می شود.

فرضیه سوم- فرضیه سوم این است که به عنوان انگاره ای پست مدرن، با توجه به مولفه های جدید در ساختار نظام بین الملل، فرایند جهانی شدن و دستاوردهای نوین تکنولوژیک در عرصه ارتباطی، خلق جوامع قومی مجازی، تشکیل اجتماعات تصوری، افزایش همگرایی فرهنگی و در مقابل، تشدید واگرایی را به دنبال خواهد داشت.

در اين بخش به بحث و كنكاش در مورد تك تك فرضيات فوق مي پردازيم تا وزن و اعتبار هر يك مشخص شود.

فرضيه اول معتقد است كه توسعه ارتباطات و به تبع آن جهاني شدن موجب رفع اختلافات بين فرهنگي و بين قومي شده و باعث همگرايي و كاهش تنشها ميشود. ايرادي كه به اين فرضيه مي توان گرفت اين است كه اين فرضيه رابطه بين جهاني شدن و كم شدن ستيزهاي قومي را به صورت خطي و تك عليتي در نظر مي گيرد. يعني معتقد است كه صرف افزايش ارتباطات خود به خود منجر به همبستگي خواهد شد. همانطور كه در تعريف جهاني شدن متذكر شديم، فرايند جهاني شدن پيچيده تر از آن است كه با تحليلهاي ساده و سرسري بتوان با آن برخورد كرد. افزايش ارتباطات زماني مي تواند منجر به كاهش تنشهاي قومي شود كه در كنار آن مفاهيمي همچون عدالت، آزادي فرهنگي، قبول تكثر فرهنگي، انتقاد پذيري و ... مطرح شوند. در حالت نابرابر به لحاظ فرهنگي، اقتصادي و سياسي نه تنها آگاهي باعث فروكش كردن التهابات نمي شود بلكه به اين امر شدت بيشتري نيز مي بخشد. چرا كه نقطه شروع تضادها معمولا آگاهي از وضعيت خود و ديگران و مقايسه بين آنهاست.

فرضيه دوم تاكيد ويژه اي بر تكنولوژيهاي ارتباطي و اطلاعاتي دارد و بر اين نكته تاكيد ويژه دارد كه آگاهي هاي قومي و فرهنگي منجر به مطالبات قومي خواهد شد. درحقيقت وصل شدن نقطه به نقطه كره خاكي به همديگر و اين واقعيت كه امروزه هيچ اتفاقي نميتواند از ديد مردم مخفي بماند موجب بوجود آمدن فضايي شده است كه در طول تاريخ نظير آن ديده نشده است . يكي از مشخصه هاي اين فضا تقويت حس همدردي نسبت به كساني است كه اشتراكا تي هر چند ناچيز با ديگران دارند به عنوان مثال جنگ آمريكا عليه عراق واكنشهاي بسياري را برانگخيت . اكثريت قريب به اتفاق اين عكس العملها در حمايت از رژيم بعثي عراق نبود بلكه هدف جلو گيري از كشتار مردم بي دفاع بود. اين امر نشانگر آن است كه فراتر از مرزها و فراتر از بازي هاي سياسي حركتي در حال شكل گرفتن است و از همين جا مي توان نتيجه گرفت كه در جهان امروز اقليت هاي قومي و مذهبي و ...براي رسيدن به خواسته هاي اغلب به حقشان ديگر تنها نيستند و سرمايه اي عظيم و پتانسيل نيرومندي را در كنار خود احساس مي كنند .

فرضيه سوم چشم اندازي جديد را فرا روي ما باز مي كند . اين فرض بر دو مفهوم به عنوان پيامد تاثير جهاني شدن بر قوميت اشاره دارد :افزايش همگرايي فرهنگي و تشديد واگرايي سياسي .

به نظر مي رسد رويكرد فرضيه سوم به فرهنگ رويكردي كل نگرانه است و فرهنگ به طور كل را در نظر مي گيرد. شايد نقطه ضعف اين رويكرد توجه نكردن به تفاوتهاي فرهنگي است. در هر صورت تاكيد بر همگرايي فرهنگي و تشديد واگرايي سياسي به نوعي بحث قدرت گرفتن نهادهاي مردمي و غير دولتي را در درون خود دارد و در مقابل محدود شدن قدرت دولت را نيز مي توان بر آن متصور بود. اگر كمي دقيق تر به اين موضوع تمركز كنيم واغقعيت اين است كه بسياري از تعارضات قومي از طريق دولتها كاناليزه مي شوند و حلقه واسط اين مناقشات را دولتها تشكيل مي دهند. شايد اگر انسانها فارغ از قيدوبندهاي سياسي با همديگر در تماس باشند بسياري از مشكلات فعلي قابل رفع مي باشد. كسلز و همكارانش نيز معتقدند كه همگرايي روز افزون جهان باعث همگون سازي و چند پارگي همزمان فرهنگ مي شود كه به نظر من به گونه اي مؤيد اين مطلب است كه در عين تكثر و تنوع فرهنگي كه از قبل وجود داشته است نوعي فرهنگ كلي و جهاني به وجود آمده است كه قابل فهم براي انسانها فارغ از تعلقاتشان است.


نتيجه گيري:

آن چه مسلم است اين است كه در روند و فرايند جهاني شدن ارزشهاي پيشين (هويتهاي قومي ، فرقه اي و مذهبي ) حفظ مي گردند،چون در اين مقولات به نوعي داراي اصالت بوده و روند جديد همكاري ها و نيازهاي جديد را به همراه خود مي آورند كه بر اساس آن ،هويت نو و جديد ايجاد ميگردد .اين هويت جديد كه آن را ميتوان با عنوان هويت جهاني نام برد،لزوما در تعارض با هويت هاي ديگر قرار نمي گيرد و ممكن است كه با هويت هاي قبلي ،چالش موقتي داشته باشد ،اما بر اساس تعامل و گفتگويي كه بين آنها صورت مي گيرد نقاط اشتراكي بين آنها قرار دارد كه موجب همكري هويتهاي قبلي در نظام وهويت جديد جهاني مي گردد و در نهايت بايد متذكر شد كه براي خروج از بحرانهاي قومي، پاسخ مناسب. مبارزه با چند فرهنگي و محدود سازي آن نيست بلكه آن چه اهميت دارد، تلاش براي مبارزه با عوامل ساختاري دربردارنده نابرابري است. اين تلاش، بايد مبتني بر تعريف مجدد بنيانهاي سازمان اجتماعي و دوري جستن از تاكييد سياسي بر دولت ملي باشد.

منابع :

- احمدي، حميد(1378)‎‎‎‏ًٌَُ؛قوميت و قوميت گرايي در ايران،تهران،نشر ني

- برتون،رولان(1380)؛قوم شناسي سياسي،ترجمه ناصر فكوهي،تهران،نشر غزال،چاپ اول

- ناش،كيت(1380)؛جامعه شناسي سياسي معاصر:جهاني شدن،سياست و قدرت،ترجمه محمد تقي دلفروز،تهران،انتشارات كوير

- اطلاعات سياسي و اقتصادي،سال يازدهم،ش 115-116 ، فروردين 76

- ايران فردا،سال چهارم،ش 18،خرداد و تير 1374

- فصلنامه مطالعات ملي،سال دوم،ش 6،زمستان 1379

- فصلنامه مطالعات ملي،سال سوم،ش 10،زمستان1380

فرهنگ و قومیت

منبع: http://www.media-af.com/archives/230.php


اگر فرهنگ را سازوکار سازگاری گونۀ خود بگیریم، و فرهنگ ها ــ در جمع ــ محصول این چنین سازوکاری باشند، هر فرهنگ خاصی را می توان اسکلت خارجی چند بعدی یک ” مردم” ( قوم ) دانست.

نظریه های فرهنگ و قومیت
ای.ال. سرونی – لانگ
ترجمه شاهده سعیدی

گفته شده است که “رابطۀ قومیت و ملیت گرایی با دموکراسی یکی از مسائل عمدۀ عصر ماست…” ( Plattner 1998) . این گفته ای سودمند است زیرا هرچند به ظاهر بحث انگیز نیست، ابهام خاصی دارد، به این معنی که مستلزم تعریف متعارف سه واژه ای است که به کار می برد : قومیت، ملیت گرایی و دموکراسی. متأسفانه درمورد تعریف این واژه ها در بین متخصصان علوم اجتماعی ، و حتی آن متخصصانی که در بهترین جایگاه برای ارائۀ این گونه تعاریف اند، یعنی انسان شناسان اجتماعی ـ فرهنگی ، اتفاق نظری وجود ندارد. پس از یک قرن که از مطالعۀ تجربی فشرده و تحلیل های تطبیقی مشخصات فرهنگی می گذرد، انتظار می رود که انسان شناسان دیگر به مدل واضحی از قومیت دست یافته باشند که هم مرتبط با ملیت گرایی باشد و هم در متن روندهای سیاسی دموکراسی سازی جهانی جای گیرد.
اگر فرهنگ را سازوکار سازگاری گونۀ خود بگیریم، و فرهنگ ها ــ در جمع ــ محصول این چنین سازوکاری باشند، هر فرهنگ خاصی را می توان اسکلت خارجی چند بعدی یک ” مردم” ( قوم ) دانست. از این دیدگاه، قومیت و فرهنگ پیوندی ناگسستنی دارند، زیرا یک گروه قومی فقط اجتماعی است که فرهنگی متمایز از اجتماعات دیگری دارد که در سطح اجتماعی ـ سیاسی با آنها مرتبط است. به عبارت دیگر، گروه های قومی اغلب چیزی نیستند جز ” ملت های بدون دولت” و فقط حاکمیتی خود مختار را کم دارند تا به فرهنگ هایی تمام عیار تبدیل شوند.
در حال حاضر، اکثر انسان شناسان معاصر با نفوذ این عقیده دربارۀ قومیت را، که از پیش فرض های بنیادین رشتۀ ما برخاسته است رد می کنند، در حالی که رسانه ها ، جامعه و عده ای از متخصصان رشته های دیگر علوم اجتماعی بیش از پیش آن را می پذیرند. به عقیدۀ من، این پدیدۀ فکری جالبی است که ارتباط مستقیم با نحوۀ شکل گیری نظریۀ فرهنگ در ربع قرن گذشته دارد که به طرز قابل توجهی از پایه های بوآسی خود فاصله گرفته و بیش از پیش از کل نگری اولیه اش دورتر می شود تا به آنجا که نه تنها احتمال تشکیل علم فرهنگ را منتفی می شمارد، بلکه در سودمندی مفهوم فرهنگ نیز شک می کند. در نتیجه، در حالی که اصول اولیۀ انسان شناسی اجتماعی فرهنگی که به دانشجویان مبتدی ارائه می شود، همان اصول بنیان گذاران این رشته ــ از تایلور گرفته تا بوآس و از مالینوفسکی گرفته تا رد کلیف براون ــ است و روش های پژوهش ما همان روش هایی است که این بنیان گذاران مقرر کرده اند، این رشته در د ردیسی پیوسته ای به رشته ای دیگر ــ مطالعات فرهنگی ــ بدل شده که آن نیز اکنون بدل به نوعی فرهنگ عامه شده که به مستند سازی کاملاً غیر نظری روایت های چند گانه می پردازد.
تحلیلی کوتاه از علت این پدیده، هم مشخصات رویکردهای کنونی انسان شناسی به مطالعۀ قومیت و هم نقایص این رویکردها را روشن می کند.
اگر بخواهیم مسائل پیچیدۀ دخیل در این تغییرات را بسیار ساده کنیم، می توانیم بگوییم که این بحران نظری محوری در انسان شناسی اجتماعی- فرهنگی از انتقادات بنیادگرایانۀ روزافزونی که از دو موضع ایدئولوژیکی مختلف دربارۀ پایه های این رشته شده، ریشه گرفته است. از سویی از دیدگاه کارکردگرایانۀ فرهنگ این انتقاد شده که فرایند تاریخی بی ثباتی درونی را که هم از طریق اختلاف قدرت های مستحکم ــ مانند آنچه درمورد جنسیت وجود دارد ــ و هم از طریق نیروهای خارجی ــ مانند استعمار یا کاپیتالیسم جهانی سازــ تسهیل می شود، در نظر نمی گیرد. در آن سر طیف ایدئولوژیکی، از مدل های پیکربندی فرهنگ این انتقاد می شود که عمل انتخاب منطقی عاملان ظاهراً آزاد را در تولید و پردازش تبادلات اجتماعی انکار می کنند. این انتقادها که می توان آنها را به ترتیب مارکسی و وبری خواند، و در د ۀ ١٩۵٠ مطرح شدند، در د ۀ ١٩٨٠ با حملۀ گستردۀ پست مدرنیسم به ماهیت گرایی و به اصطلاح شیئی انگاری ( reification ) و نیز بازنمایی، بی طرفی و خود علم قوت گرفت. در نتیجه، مفهوم انسان شناختی فرهنگ ، به نحو تناقض آمیزی قربانی ” جنگ های فرهنگی” شد که پست مدرنیسم افروخت.
این که پست مدرنیسم بیان فلسفی شرایطی است که کاپیتالیسم مصرف کننده آن را تسهیل می کند، به قدری عیان شده است که جای بحث ندارد. ولی من فکر می کنم بهتر است این مبحث را گسترش دهیم و کل انتقادهایی را که از مفهوم فرهنگ می شود، منتج از ایدئولوژی نئو لیبرالیسم که انسان شناسان مستقر در جوامع کاپیتالیستی را ناخودآگاه به خشم آورده است ، ببینیم. در حال حاضر، نئو لیبرالیسم را ایدئولوژی سیاسی ای می دانند که طرفدار ” راه سوم” متعادلی بین مواضع سیاسی افراطی چپ وراست است. ولی این توصیف، دامنه و عمق این ایدئولوژی را که بسیار بیشتر از اینهاست، نشان نمی دهد. به هر حال، اصول فلسفی نئولیبرالیسم ظاهراً فقط محصول جانبی کاربرد فزایندۀ اصول ” دموکراتیک “، نظیر آزادی فردی، است. ولی از دیدگاه نئولیبرالیسم :” آزادی فردی را باید آزادی از جامعه دانست .این تعریف محدودیت هایی خاص را در تفسیر فرهنگ ایجاب می کند. فرهنگ را می توان هنر، راه و رسم، نشان هویت یا سرگرمی دانست، ولی نمی توان گفت که مانند هشیاری فردی از عوامل تشکیل دهندۀ یک اجتماع است”(Skirbekk,2005 ). از زاویه دید نئولیبرالیسم، چنان که مارگارت تاچر می گفت :” جوامع وجود ندارند، فقط افراد وجود دارند”!
استوارنامه های به اصطلاح دموکراتیک و نیز ادعای جهان مداری، ریاکاری نئولیبرالیسم را آشکار تر می کنند. بیانیۀ سازمان ملل متحد دربارۀ حقوق بشر یکی از ادعاهاست که در واقع چنین شگردی دارد:” در این بیانیه فرد به عنوان ذینفع در هر گونه حقوقی، نقش کلیدی را دارد. هیچ تمدن دیگری به جز نوع غربی اروپای امروزی و ایالات متحد آمریکا، مقدمات اولیه برای این نوع متمایز از فردیت را که در بیانیۀ حقوق بشر بدیهی انگاشته شده فراهم نکرده است” (Skirbekk 2005 ). در تدوین این بیانیه تکبری قوم مدارانه به چشم می خورد که در بسیاری از منابع به آن اشاره رفته است. حتی خوش بینانه ترین تفاسیر از ویژگی فرهنگی آن، مانند گالتونگ (Galtung) مثلاً، که بین ” من ـ فرهنگ” (I-culture) و “ما ـ فرهنگ” (we-culture ) تمایز قایل شده است، به برجسته کردن جدایی از پیش فرض شدۀ ” غرب و بقیه” می انجامد که بوی نوعی تکامل گرایی اجتماعی ملایم را می دهد.
تکامل گرایی اجتماعی که خود داربستی ایدئولوژیکی برای استعمار غربی بود و بیش از هرچیز فردیت و مدرنیته را به هم پیوند داد، گذر مهمی از بستراجتماعی منتج از وابستگی های قدیمی خویشاوندی و رفاقتی به خودشکوفایی فرد عاقل به شمار می آمد که می توانست روابط قراردادی را حفظ کند و بازده تولید را به حداکثر برساند. انسان شناسی اولیه هم بار میراث تکامل گرایی اجتماعی را به دوش می کشید و هم بارانطباق ننگین با استعمار را، ولی این بارها مدت هاست به زمین گذاشته شده و رابطۀ اینها با انسان شناسی چیزی بیش از رابطۀ کیمیاگری و شیمی به شمار نمی آید. با این حال، اگر کل مبحث مدرنیته را محصول جانبی ایدئولوژی لیبرالیسم بدانیم که به صورت ملازمی برای کاپیتالیسم در غرب ظهور کرد، و در انکار پست مدرنیستی جامعه به افراطی ترین بیان خود رسید، به آسانی می بینیم که انسان شناسی اگر مهار نظری خود را در سواحل دریای ابهام ایدئولوژیکی از دست بدهد ،چقدر آسیب پذیر خواهد شد.
جنبۀ جالب این وضعیت اسف بار این است که انسان شناسی برای نشان دادن این که پیش فرض های ایدئولوژی نئولیبرالیسم ــ همچنان که پیش فرض های تکامل گرایی اجتماعی در یک قرن پیش ــ اساساً غلط هستند، یعنی دلایلی علمی ندارند که آنها را پشتیبانی کند، خود بهترین وسیله را دارد. آنچه از دیدگاه های انسان شناختی دخیل در نظریۀ پیچیدگی، نشانه شناسی زیستی ( biosemiotics) و عصب شناسی ش اخت (( neuroepistemology، می آموزیم این است که ” نمی توان انسان ها را در جایگاه عاملان منفرد،عاقل ، مختار و خود ساخته ای که چنین محبوب سیاست لیبرالی و اقتصاد سیاسی اند، درک کرد” ( Wheeler 2006 ). تمام رفتارهای انسانی پدیده های اجتماعی اند که به ارتباط اجتماعی و بستر فرهنگی نیاز دارند ( Wexler 2006 ). بنابراین، چنان که لاتور(Latour ) گفته است: ” ما هیچ وقت مدرن نبوده ایم.” و هیچ فاصلۀ پرنشدنی بین “من ـ فرهنگ ها” و ” ما ـ فرهنگ ها ” وجود ندارد جز موضع ایدئولوژیکی که برای توصیف آنها برمی گزینیم.
هنگام بازنگری خصوصیات سازگاری فرهنگ بشری، نه از طریق تقلیل آن به زیست – جامعه شناسی (sociobiology )، بلکه با یافتن رابطۀ بین بافت زیست شناختیمان و انواع ساختارهای فرهنگیمان ، باز به نظر می رسد که مطالعۀ محتوای فرهنگی قومیت به بینشی بسیار ارزشمند در د ک پویایی تعاملات گروه های قومی می انجامد.
ولی مطالعات انسان شناختی دربارۀ قومیت به سبب اثرات مخرب ایدئولوژی های لیبرالی و پست مدرنیستی روی نظریۀ فرهنگ، ده ها سال فقط بر موضوع حل اختلاف، واغلب از دیدگاه های برون رشته ای علوم سیاسی یا روانشناسی متمرکز بوده است. در این مورد، دیدگاه ” وضعیت گرایانۀ” ( cicumstantialist ) فردریک بارت ( Fredric Barth )، انسان شناس نروژی از قومیت، که آشکارا از نظریۀ روانشناختی تعامل نمادین اثر پذیرفته، غالب بوده است. از همان ابتدا ( ١٩۶٩ (که این عقاید بیان شد، مقبولیتی روزافزون یافت، زیرا با انتقادات چند جانبه ای که از انسان شناسی اجتماعی می شد و قبلاً شرح دادم، هماهنگی خوبی داشت. در نتیجه، در محیط آمریکایی، ساخت گرایی اجتماعی بارت طوری وسعت یافت که در د جۀ اول بازتابی از دیدگاه ” اقتصاد سیاسی” بود و بعد از آن با پست مدرنیست ها که قومیت را ، همراه با اشکال دیگری از گوناگونی فرهنگی، ” گزینۀ هویت” تعریف می کردند و در نتیجه ناچیز جلوه می دادند، توافق داشت.
ولی اخیراً، تحت تأثیر طرفداران فیلسوف منش چند فرهنگی گرایی، مانند چارلز تایلور(Charls Tylor ) و ویل کیملیکا (Will Kimlicka ) و به ویژه در واکنش به نظریۀ معروف ” برخورد تمدن ها”ی ساموئل هانتیگتون (Samuel Huntington ) کوششی درجهت بازنگری رویکرد فرهنگی به قومیت آغاز شده است. جالب است که این کوشش ها ظاهراً تحت تأثیر پیر بوردیو (Pierre Bourdieu )، جامعه شناس فرانسوی، که بعضی از جنبه های مفهوم کلاسیک فرهنگ از دید انسان شناسی را در نظریات پیشرفتۀ خود به کار برده است، صورت می گیرند.
یکی دیگر از جامعه شناسان اروپایی که رویکرد نظری بسیار نزدیکی به انسان شناسی اجتماعی – فرهنگی دارد، نیکلاس لومان(Niklas Luhmann ) است . ادعای او مبنی بر این که جامعه نظامی است که می توان آن را بدون رجوع به انسان های تشکیل دهندۀ آن مطالعه کرد، در حالی که او را نسبت به جامعه شناسان معاصر بنیادگرا و سنت شکن جلوه می دهد، در واقع شباهت جالبی به تعریف کلاسیک کروبر از فرهنگ دارد که فرهنگ را وجودی ” فراجسمانی” (Superorganic ) می داند. در واقع بیش از یک قرن است که دیدگاهی در بارۀ نظام فرهنگ/ جامعه به تدریج در غرب پدیدار شده است. متأسفانه، نوید بخش ترین کاربرد نظری سیبرنتیک در انسان شناسی اجتماعی – فرهنگی ، که گرگوری بیتسون (Gregory Bateson ) مبدع آن بود، در باتلاق مؤلفه های روانکاوانه ای که به تدریج در آمریکای پس از جنگ به آن اضافه شد، فرو رفت. با این حال، مفهوم “تکوین انفصال” ( schismogenesis) او در مطالعۀ همبستگی فرهنگ و قومیت از سویی و مطالعۀ تغییر پذیری خرده فرهنگ و تشکیل گروه های قومی از سوی دیگر بسیار کارایی دارد و می توان آن را بسط و پرورش داد.
واقعیت جنبش های‌سیاسی جدایی طلبان ــ مانند جنبش های کِبِک یا فِلاندِرزــ تقاضای خود مختاری در مناطقی که قبلاً جزئی جدایی ناپذیر از یک کشور بوده اند ــ مانند اسکاتلند یا ویلز ــ اشتیاقی که جمعیت های بومی سراسر دنیا برای حاکمیت نشان می دهند، همه ظاهراً گویای آن هستند که هویت قومی تمایل به خود مختاری را شدیدتر می کند. این به آن معنا نیست که برای ازبین بردن اختلافات قومی باید به تمام اقوام خود مختاری داد. در واقع این فقط از خصوصیات دولت مدرن است که احتمالاً از پایان جنگ جهانی دوم، براثر در گیری های ملیت گرایانه ای که شاهد بوده ایم، شتاب گرفته است. با در نظر گرفتن این گفتۀ درست آنتونی اسمیت که ملیت گرایی همیشه ملیت گرایی قومی بوده است، باید گفت که بعضی‌از خصوصیات دولت مدرن، و به ویژه اتکایش بر فرایند ادارۀ دموکراتیک، ممکن است موجب یا محرک اختلافات قومی شود. همین خصوصیات است که چنین مخمصۀ دو جانبه ای را برای نظریه پردازان پسا استعماری به وجود آورده است که با اکراه ولی به ناچار، به پذیرش همبستگی بین جنبش های آزادی طلبانۀ بومی و ایدئولوژی سیاسی خود نیروهای استعماری که علیه آنها عمل می‌کنند، تن در د ده اند. با در نظر گرفتن این که ملیت گرایی ثمرۀ سیاسی مدرنیتۀ غربی است، تمام “مردم” غیر غربی که در آرزوی خود مختاری اند، احتمالاً احساس می کنند که اَشکال از نظر فرهنگی بیگانۀ سازمان سیاسی ، دست و پایشان رابسته اند.
به علاوه، چون این اشکال در حال حاضر در تفسیر خاص غربی از دموکراسی به کار می روند، که بسیار نزدیک به ایدئولوژی نئولیبرالیسم است، دولت های پسا استعماری که آنها را به کار می برند، تخم های تخریب خود را می کارند. در واقع با روند مهاجرتی که بر اثر جهانی سازی اقتصاد در جریان است، فرایند گسستگی فرهنگ داخلی نیز بر دولت های ملی که از مدت هاپیش تشکیل شده ــ و زمانی همگن بوده اند ــ و نیروی محرک اصلی کاپیتالیسم چند ملیتی را فراهم می آورند، اثر می گذارد. در نتیجه، فرایندهای گریز از مرکزی شکل می گیرند که ممکن است داربست سیاسی دولت را برای تعدادی از “ملیت ها”یی که از نظر فرهنگی متمایزند، از این هم سست تر کنند.
این رویداد از نظر بعضی ها کم از بلایای طبیعی ندارد. با این حال از دید انسان شناسی می تواند مثبت تلقی شود. دولت های ضعیف شده احتمالاً در فرایندی چون تشکیل اتحادیۀ اروپا ، درسازمان های اجتماعی ـ سیاسی نامنسجمی نظام می یابند که واحدهای فرهنگی ناهمگن مختلفی را در قلمرو خود می گنجانند. این امر ممکن است به جدایی دولت از ملت بینجامد، به طوری که دستگاه حکومت به معنای واقعی بتواند در سطحی فرافرهنگی عمل کند و درعین حال واحدهای ملی مختلف بتوانند به ادارۀ مستقلانۀ بیشتر حیطه هایی که درزندگی روزمرۀ اعضایشان اثر دارند، ادامه دهند. چنین نظمی به تشکیل مجدد شکلی از سازمان قبیله ای می انجامد ــ که برای گونۀ ما بادوام ترین و با ثبات ترین ساختار اجتماعی بوده است ــ ولی باید با تراکم جمعیت جاری و نظام اقتصاد جهانی سازگارشود تا رقابت و اختلاف بین ” قبیله ها” به حداقل برسد. این امر خود احتمالاً تشکیل ساختارهای فراملیتی را می طلبد که به معنای واقعی پیرامون اصول قانونی و اجرایی فراگیری شکل گرفته باشند. در چنین چارچوبی می توان انتظار ظهور و پذیرش تدریجی ” حقوق اتحاد” را داشت که هم محیط زیست سالم و حفاظت از منابع طبیعی را می طلبد و هم متضمن حفظ و انتقال میراث فرهنگی است.
هیچ یک از اینها بدون درک کامل پویایی و ابعاد فرهنگ و این که چگونه می توان برای حل مسألۀ تفاوت های فرهنگی به استقرار نظارتی عاری از استیلا رسید، اتفاق نمی افتد. جدی گرفتن بینش های بنیادین انسان شناختی مبنی بر این که تمام رفتارهای بشری اجتماعی‌اند و اعضای یک جامعه ــ که به صورت جمعی دیرپا و از نظر فرهنگی خاص از انسان ها تعریف می شوند ــ عضویت خود را از راه فرهنگ آموزی ــ یعنی پذیرفتن تمام الگوهای رفتاری گروه خود ــ به دست می آورند، لاجرم به طرح مفهوم ” شهروندی فرهنگی” (cultural citizenship ) می انجامد. این موضوعی است که در د ک قومیت در ارتباط با ملیت گرایی و دموکراسی ضرورت دارد و انسان شناسان در بهترین مسند برای وضوح بخشیدن به آن نشسته اند.
ای.ال. سرونی-لانگ (E.L.Cerroni-long )
عضومرکز مطالعات فرهنگی ( Centro Ricerche Culturali) ایتالیا
استاد انسان شناسی دانشگاه میشیگان شرقی (Eastern Michigan University ) آمریکا
رییس هیئت مدیرۀ کمیسیون روابط قومی IUAES

مسئله اقوام

اشاره:

پنداشت غالب ما این است که مسئله قومیت خاص کشور ما افغانستان است و یا مثلا اندیشه درباره اهمیت فاکتور قومی در رفتار سیاسی، ویژه رهبران هزاره است. اما گشتی در اندیشکده های مجازی نشان می دهد که در دنیای پسامدرن، همراه با افول نقش دولتها در کنترول دنیا، نقش و اهمیت واحدهای فرهنگی و جمعیتی دیگر نظیر اقوام روزتا روز اهمیت می یابد. در این وبلاگ تلاش خواهدشد مقالات و نظرگاههایی از اندیشمندان و گروههای کشورهای مختلف و پاسخ های انها به پرسشهای قومی بازتاب داده شود. اینکه مسئله قومیت ، یک معضل است یا یک تهدید یا یک فرصت برای پیشرفت اداره کشور، بسته به سطح توسعه جوامع و تربیت علمی افراد و سوابق اندیشگی آنان متفاوت است. در این پست نظری می افکنیم به یک طرح دولتی در جمهوری اسلامی ایران:


پژوهش تبيين وضعيت قوميت در جامعه ايران

كارفرما: دبيرخانه شوراي عالي انقلاب فرهنگي

مجري: عليرضا رضايي

زمان ارائه طرح: سال 1385

واژه‌هاي كليدي: قوميت، هويت قومي، هويت ملي

تعداد صفحات: 150 صفحه

هدف طرح:

در اين پژوهش سعي شده است تا در سطح كلان ضمن گذري تاريخي بر مسأله قوميت ها در ايران و بررسي وضعيت كنوني وجايگاه قوميت‌ها در ايران، همچنين مشخص ساختن سمت و سوي بازسازي هويت قومي در كشور و خصوصاً در بين دانشجويان، به ارائه راهكارهايي جهت افزايش تعامل بين قومي و ميان قوميت ها و حكومت مركزي جهت ايجاد هماهنگي، وفاق و انسجام دروني و حركت به سوي توسعه و پيشرفت پرداخته شود.

خلاصه‌اي از طرح:

قوميت تعلق به يك گروه قومي كه شامل آگاهي نسبت به ريشه هاي تاريخي و سنتهاي تاريخي و سنت‌هاي مشترك است، مي‌باشد و تركيب پيچيدة ويژگي‌هاي فرهنگي، نژادي و تاريخي است و هنگامي كه خود آگاهي نيز وارد اين تعريف مي شود جنبة قوم گرايي مي‌يابد يعني قوم گرايي عبارتست از : احساس منشاء مشترك (خيالي يا واقعي)، سرنوشت مشترك، انحصار نسبي ارزشمند مشترك كه سبب تقسيم بندي جوامع به خانواده هاي سياسي مجزا و احتمالاً خصمانه مي شود. امروزه جامعه بشري شكل جديدي از زندگي را آغاز نموده است كه در آن فاصلة ميان آدميان به قدري كاهش يافته كه روياي دهكدة جهاني مك لوهان تعبير شده است و حتي به نظر مي رسد خانواده جهاني در حال تكوين است. جهاني شدن باعث تضعيف و كمرنگ شدن نقش هويت سازانه دولت شده است. زيرا اين فرآيند با نفوذ پذير ساختن مرزها و فضا محوري امر اجتماعي به جاي مكانمندي آن، نقش يكه تازانه دولت را در امر هويت سازي به چالش طلبيده و بسترهاي مناسبي براي ظهور بحران هويت و معنا فراهم نموده است. پروسة جهاني شدن در عين حركت به سوي هم شكلي، انواع هويت‌هاي قومي را به عنوان مقاومت در برابر گسترش جهاني شدن تقويت مي نمايد. بدين ترتيب هويت ملي جوامع كه مبتني بر نهاد دولت، ملت بود مي رود تا جايگاه بي‌بديل و منحصر به فرد خود را از دست بدهد در مقابل دو هويت متفاوت شكل گيرد. از يك سو با تقويت تعلقات جهاني اعضاي جامعه بشري، هويت‌هاي فراملي و جهاني موضوعيت مي‌يابند و از سوي ديگر هويت‌هاي بخشي و قومي – فرو ملي – بيش از گذشته تبلور و تجلي مي‌يابند، كه مي توان مجموعاً آن را «جهان محلي» ناميد كه از تركيب دو واژة جهاني شدن و محلي شدن بدست آمده است. فرآيند مذكور جوامع چندقومي را با فرصت‌ها و تهديداتي رو به رو خواهد ساخت كه عدم مديريت صحيح آن مي‌تواند بحران‌هايي را در اين جوامع به منصة ظهور برساند. از طرفي تركيب جمعيت ايران به نحوي است كه اطلاق جامعة چند قومي به آن چندان دور از واقعيت نيست. حضور و زندگي قوميت هاي مختلف چون فارس‌ها، ترك‌ها، كردها، لرها، بلوچ‌ها، تركمن‌ها و عرب‌ها در جوار يكديگر و در چارچوب جغرافيايي سياسي واحد بيانگر تنوع قومي – فرهنگي جامعه ايران است. ساكنان مختلف ايران امروزي مجموعة ناهمگوني از اقوام مختلف نژادي، زباني، مذهبي و فرهنگي بوده‌اند كه در برخي از دوره‌ها از تاريخ مشترك خود در ايران انسجام و همگوني اجتماعي لازم را نداشته اند، به همين جهت عمدتاً نطفة بحران هويت در درون آنها وجود داشته است، كه در برهه‌هاي زماني خاص جنبة بحران سياسي يافته اند. نظير آنچه در آذربايجان، كردستان، تركمن صحرا واتفاق افتاده است. همچنين دخالتهاي پنهاني و آشكار دولت‌هاي استعماري گذشته و قدرتمند امروز و يا حتي كشورهاي همسايه را كه به نوعي محل سكونت اقوام هم تبار با قوميتهاي ايران هستند در طول تاريخ، اين كشور با خود داشته است و در مقاطع مختلف تاريخي بصورت يك بحران نيز ظاهر شده‌اند. مرزنشين بودن اغلب اقوام ايراني نيز آنها را مستعد پذيرش تحركات قومي و بعضاً تجزيه طلبانه مي نمايد. جملگي مسائل مذكور مسأله قوميت‌ها در ايران و چگونگي تعامل آنها با يكديگر و با حكومت مركزي، به عنوان يك واقعيت مهم در گذشته، حال و آينده طرح نموده است. به همين دليل بررسي هويت قومي و جايگاه كنوني آن در جامعة ايران از اهميت خاصي برخوردار است، اين پژوهش نيز در راستاي اهميت مسأله مذكور تدوين گرديده است. پژوهش مزبور در 6 بخش تهيه شده است. بخش اول به بيان مسأله، اهميت مسأله و اهداف پژوهش پرداخته است. در بخش دوم، پيشينة تحقيق مورد بررسي قرار گرفته است. هدف از پيمايش ارزش ها و نگرش‌هاي ايرانيان، ارائه نقشه كلي و عمومي از وضعيت نگرشي مردم درباره جامعه و موقعيت خود در ابعاد مختلف اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي است. موج اول و دوم پيمايش ارزشها و نگرش هاي ايرانيان كه به ترتيب در سالهاي 1379، 1382 به اجرا درآمده حاوي اطلاعات متنوع و فراگيري است كه در نوع خود بي‌بديل‌اند. بخشي از اين پيمايش در رابطه با قوميت بوده است كه در اين بخش سعي شده است يافته هاي مرتبط با هويت قومي مطرح شود. در بخش سوم به مباحث نظري و مفهومي پرداخته شده كه شامل تعريف مفاهيم، تاريخچه قوميت در ايران و نظرية بحران‌ها و چالش‌هاي قومي مي‌باشد. بخش چهارم به روش شناسي تحقيق اختصاص داده شده است. اين طرح يك تحقيق پيمايشي است كه در سال 1384 از سوي دبيرخانه شوراي عالي انقلاب فرهنگي پيشنهاد، ولي سپس به پيشنهاد كارفرما يك كار تجربي و پژوهش پيمايشي نيز به آن اضافه شده است. در اين بخش ضمن طرح فرضيه‌هاي تحقيق و تعريف نظري و عملي متغيرهاي مورد نظر در اين پژوهش، در روش پژوهش، جامعه آماري، نمونه و روش انتخاب نمونه، ابزار تحقيق، روش تحليل، قلمرو تحقيق و روش تجزيه و تحليل داده‌هاي اين پژوهش پرداخته است. بخش پنجم به يافته‌هاي پژوهش اختصاص دارد. در اين بخش اطلاعات جمع آوري شده از گروهها به دو روش توصيفي و استنباطي مورد تجزيه و تحليل قرار گرفته است. در بخش توصيفي اطلاعاتي نظير ميانگين ميانه و انحراف استاندارد استفاده شده است و در بخش استنباطي با توجه به مفروضات و مقياس اندازه‌گيري، از روش آمار استنباطي براي مقايسة گروهها استفاده شده است. در بخش ششم نيز به نتيجه گيري و ارائه راهكار پرداخته است. در اين پژوهش جهت بررسي نگرش‌هاي قومي چندمقوله محوري مورد مطالعه قرار گرفته است كه عبارتند از: رضايتمندي از وضعيت اقتصادي، احساس آزادي سياسي، اعتماد به اقشار مختلف و نهادهاي اصلي حكومتي، ميزان پايبندي به هويت ملي، احساس عدالت اجتماعي، سرانجام اعتقاد به پيشرفت كشور. محورهاي مذكور جهت سنجش ميزان هم گرايي قومي در ايران صورت پذيرفته است كه نتايج حاصله در اين بخش اجمالاً مطرح گرديده است.